.

.

شما دیر میاین یا من زود می رسم؟

 

یا اینقدر زود وارد زندگی یه نفر می شی که 2 سال بعد به خودت و همه کارات می خندی و به خودت می گی

احمق ! میدونی اگه الان همه موقعیت های 2 سال پیش بود  چه غوغایی می کردی؟

 

 

یا اینقدر دیر میرسی که فقط به اندازه شنیدن این جمله فرصت هست:

 " وای ، تو تجسم همه رویاهای منی ، تو همونی که من اینهمه دنبالش می گشتم " و تو ازش می خوای که به سرعت از کنارت بگذره ، چون یه نفر جلوتر منتظرشه .

 

 

5شنبه عصر کز کردی گوشه خونت و از دلتنگی و افسردگی می خوای بمیری.

جمعه سیل تلفن و sms ِ که بر تو جاری می شه ودر  مقابل  اونهمه ابراز محبت و دلتنگی و درخواست برای باهم بودن ، تو ذهنت فقط این جمله مدام چرخ میزنه که:

 " عذر میخوام ، می شه بپرسم دیروز کجا تشریف داشتین  همتون که یهو همه با هم امروز یاد من افتادین؟ 24 ساعت زودتر..... "

 

میتونم بپرسم که شما نمی تونستی 3 ماه پیش که اینقدر برام مهم بودی این حرفارو بزنی  که حالا که دیگه برام فرقی نمی کنه می گی و حسرت 3 ماه پیشو برام می ذاری؟

 

 شما چطور احیانآ زودتر که نمی تونستی پی به اشتباهاتت ببری؟ که الان با  1سال تاخیر از اون سر دنیا نه برای تو فرصت جبرانی هست و نه اصلا خواسته ای از طرف من !

 

..........

 

چرا هیچکس سر وقتش نمی رسه ؟ شما چرا؟ من خوب هفت ماهم، ولی شما چرا؟

 

گاهی از ترس زود رسیدن دیر میرسیم و گاهی از ترس دیر رسیدن زود !

 

 

                                                                    ناگهان خیلی زود ، دیر می شود !  

                                                                                                            شل سیلوراستاین 

 



دندونی که درد میکنه رو باید کند و انداخت دور ! حالا هی فس فس کن و خودتو گول بزن که دارم حالشو می برم .    نکن !! 

 نمی دونم منتظر چی هستی - واستادی که واستادی که چی بشه ؟ چی قراره عوض شه ؟ چی قراره بهتر شه ؟ اصلا مگه چیزی هست که بهتر و بدتر داشته باشه ؟

به خدا سر کاری ! نمی فهمی  ؟؟! می فهمی ولی خودتو زدی کوچه علی چپ .    نکن !!

 مثل همیشه - ایندفعه هم  اینقدر داستانو کش میدی تا حوصلت سر بره و نیمه کاره ولش کنی ! خب تو که خودت خوب می دونی آخرش چیه واسه چی شروع میکنی و خودتو همه چیو به گاف میدی  ؟   نکن !!

بیکاری - قاطی داری ! اینقدر بهش فکر میکنی تا کم کم همه مختو بخوره - بعد دسته جمعی باید بهت بخندیم .  نکن !!  ببین چقدر گفتم نکن - بعدا نگی نگفتیا !

بعضی وقتا پاک کردن صورت مساله هم راه حل خوبیه ! گرچه اینجوری به جا اینکه مساله رو حل کنی - ازش فرار کردی.به هر حال مهم اینه که جواب میده.

بس که این مدت اتفاقای عجیب و غریب و غیر قابل پیش بینی افتاده و بس که خودمو چلوندم تا بتونم همه چیو توجیه کنم - تا همه چی ختم به خیر شه - احساس له شدگی مفرط می کنم !

نمی دونم چه جوریاست که وقتی یه موضوعی پیش میاد که آدم و میذاره زیرـ فشار - یهو همه چیو همه موجودات هم دست به دست هم میدن و بی خیال حیای گربه میشن و شروع می کنن به لگد زدن و جفتک انداختن و فشار دادن آدم .

برا توام پیش اومده ؟؟ 

تو این جور شرایط - نه اینکه نژادم اصیله - تمام تلاشمو میکنم تا بتونم خودمو از زیرـ همه فشارا بکشم بیرون  و شصت ـ خوش هیکلمو حواله کنم خدمتشون که چی‌ ؟ که من از این بچه بیدا نیستم که با این طوفانا لقوه بگیرم !!! 

ولی آخرش که همه چی حل شد - تنها چیزی که حس میکنم اینه که یه فیل گنده ـ چاق نشسته روم و بعدشم یه نمور باسن مبارکشو اینور و اونور کرده تا جاش راحت شه !! یه جور حس له شدگی مفرط !!

 

 

حفره های ذهنم بوی نا می دن ، بوی کهنگی

مدت هاست ذهنم رو خالی کردم ، نمی دونم چرا این حفره ها همیشه  می خوان حفره بودن خودشون رو اثبات کنن .

چشمام هی آبستن اشک می شن و هی بارور نمی شن

ذهنم هی از هیچ پر میشه و هی خالی نمی شه

هی تاریخ رو بالا می‌ آرم و هی هیچ قی می کنم

     هیچ این کلمه زشت بد ترکیب بد تحریر

 

می خوام فرار کنم از همه زمانها و مکان هایی که شاید بهشون تعلق داشتم و دارم.

می خوام فرار کنم از اینهمه منطق و احساس و حفره های کپک زده .

می خوام فرار کنم از ذکر و رقص و آواز و دف و تسبیح و عود و دغدغه.

می خوام به جهل پناه ببرم ، به نادانی ، به آرامش .

می خوام از هرچی که رنگ دونستن می ده فرار کنم از هرچیزی که می خواد

 حفره های ذهنمو پر کنه .

من می خوام به پستوهای کپک زده ذهنم پناه ببرم 

یه مدته که واژه تنهایی توجهمو خیلی جلب کرده.همیشه فکر می کردم آدمایی که دم از تنهایی میزنن - دارن ادا در میارن - تنها نیستن ولی دوست دارن که اینجوری فکر کنن !! راجع بهش بیشتر فکر کردم و به اینجا رسیدم که همه یه تنهایی برای خودشون دارن - توی حریم شخصی هر کسی این تنهایی هست ! وقتی یه سری مسایل پیش می یاد - خیلیا هستن که دوستی و محبتشون رو ثابت می کنن ولی همیشه یه حسی ته دل آدم هست که هیچ کسی نمیتونه درکش کنه ! یه حسی که فقط و فقط برای خودـ آدمه.

وقتی حجم این حس غیر قابل اکتشاف توسط بقیه - زیاد میشه  - آدما بهشون فشار میاد و بعد به اینجا می رسن که خیلی  تنهان و کم کم به یه جاهای بدی میرن !

هنوز نتونستم با خودم کنار بیام و بین خوب و بد بودن تنهایی یکیش و انتخاب کنم.شاید اصلا نیازیم نباشه که من انتخاب کنم - شاید برا ذات ـ این موجود ـ درجه یک لازمه !


« چه کسی من را تنها آفرید ؟؟ »
با گریه فریاد میزد
خدایی که
از تنهایی
خسته شده بود !!!


 ته نوشت : استغفرالله.

داشت در مورد نقش اول و دوم و سیاهی لشکر یه چیزایی می گفت که حواسم پرت شد ،

همیشه سر حرفای مهم حواسم پرته !

 

خیلی وقته که فکرم درگیر  این موضوعه ولی نمی تونم جمع وجورش کنم ، تا حالا فکر کردی

نقشت تو زندگی چیه ؟


همیشه دلم می خواسته نقش اول هر بازی رو من بازی کنم ، اگه کاری می کنم بهترین باشه

 بهترین آدم باشم و بهترین خصوصیات ماله من باشه ، همیشه هم براش خیلی تلاش کردم

اما وقتی ادمایی رو می بینی که به مراتب بهتر از تو هستن و واقعا نقش اول بازی می کنن به خودت و همه نقشات و همه تلاشات شک می کنی !

بعد میفهمی که  نقش اول که  نبودی هیچ  نقش دوم هم نبودی ، مکمل هم نبودی  ، دردناکه نه؟ همیشه دونستن دردناکه . و الان به این فکر میکنم که سیاهی لشکر نباشم . قول میدم تمام تلاشم رو برای رسیدن به نقش اول بکنم که تو زندگی بعدی به  کارگردان بودن نزدیک  باشم .

 

 

 

ما نقش قهرمان بازی می کنیم چون ترسوییم ؛ نقش قدیس را بازی می کنیم چون شروریم ؛ نقش آدم کش  را بازی می کنیم چون در کشتن هم نوعان خود بی تابیم ؛ و اصولا از آن رو نقش بازی می کنیم که از لحظه تولد دروغگوییم .

                                                                          ژان-پل سارتر