حفره های ذهنم بوی نا می دن ، بوی کهنگی
مدت هاست ذهنم رو خالی کردم ، نمی دونم چرا این حفره ها همیشه می خوان حفره بودن خودشون رو اثبات کنن .
چشمام هی آبستن اشک می شن و هی بارور نمی شن
ذهنم هی از هیچ پر میشه و هی خالی نمی شه
هی تاریخ رو بالا می آرم و هی هیچ قی می کنم
می خوام فرار کنم از همه زمانها و مکان هایی که شاید بهشون تعلق داشتم و دارم.
می خوام فرار کنم از اینهمه منطق و احساس و حفره های کپک زده .
می خوام فرار کنم از ذکر و رقص و آواز و دف و تسبیح و عود و دغدغه.
می خوام به جهل پناه ببرم ، به نادانی ، به آرامش .
می خوام از هرچی که رنگ دونستن می ده فرار کنم از هرچیزی که می خواد
حفره های ذهنمو پر کنه .
من می خوام به پستوهای کپک زده ذهنم پناه ببرم
سلام بر تو ای دوست عزیز.وبلاگت رو خوندم و استفاده کردم.موفق باشی
سلام دوست خوب . بعد از ۲ سال استمرار در عشق به لطف خدا از ناممکن ممکن ساختیم و با مریم به طور رسمی شب میلاد امام محمد باقر (ع) نامزد شدیم !خدا رو شکر! انشالله روز میلاد حضرت علی هم عقد ماست تشریف بیارید در خدمتیم ها! بچه ها بیشتر از همیشه برا خوشبختبمون دعا کنید .
خوندمو حالشو بردم - فوق العاده بود !