حضور پیدا کردن در محل کار و کلاس فرانسه ، دیدار دختر مهربون ، سر زدن به آقای دارینوش ، دیدن سریال های چیپ شبانگاهی تلویزیون و صحبت 10 دقیقه ای شبانه با دوست دراز مون ، تنها کارایی بود که از دستم بر می اومد تا بتونم بی خیال اون موش کوچولو بشم که سعی میکنه مغزم رو بخوره و انرژیم رو تخلیه کنه . بش بگین رو اعصاب من پاتیناژ نره .یکی بش بگه حواسش به سن و سال من باشه ، بچه که خر نمی کنه . هر چند من چیزی هیچ وقت به روش نمی یارم.
تقاضا کردم که دوستان به بنده توجه کنند و 5شنبه منو شام ببرن یه جایی که پیتزا بخورم ، با تقاضای من قبل از اینکه من بگم موافقت شده بود . من عاشق این دوست جون هامم که از پیش می دونن من چی میخوام .
الانم دلم باواریای هلو می خواد ، که بریزمش تو اون لیوان آب جو که یه عالمه یخ توشه.
روز دوم ِ ، منم که آدم صبوریم .
سلام . اولین باره میام اینجا . از نوشته هات خوشم اومد . البته میدونم برای خودت می نویسی . اما خوشم اومد . خیلی باحالی . فعلن
رفتی پیتزا خوردی جامو خالی کن ....
پیتزای ایرانی اصلا یه چیز دیگست .....
رفتی پیتزا خوردی جامو خالی کن ....
با تو بودن اصلا یه چیز دیگست .....
باواریای هلو نخوردم من چرا؟؟؟!!! ولی لیوان و یخش اوکی!
مخصوصا یخ خورد به مقدار فراوان...