امروز در یک موجود 193 سانتی متری که مغزش فقط صفر و یک رو میفهمه ، مقادیری احساسات پیدا کردیم . بیچوره ترسیده بود که ما دیگه دوسش نداشته باشیم ، نگران بود که ندونیم جایگاهمون کجاست.
کلاس صبحمون به خاطر تصادف بابایی 1 ساعت با تاخیر برگزار شد ، مامان خانواده نبود ، بابایی هم زیاد درس نداد . با بابایی تنظیم کرده بودیم پاچه همو بگیریم ، که گرفتیم از شروع تا خاتمه کلاس، برای بابایی نمیشه توضیح داد دوستم داره میره و من ناراحتم یعنی چی .نمیشه گفت استرس کار جدید یعنی چی . برای بابایی خب به هیچ وجه جریانات این هفته رو نمیشه توضیح داد .ولی خب از اونجا که منو بابایی 5 سال ِ عادت داریم به پاچه گیری و دوباره دوس شدن تصمیم گرفتیم شام هم با هم باشیم . من و بابایی و خواهر بزرگه و دوست جون و دوست درازمون و دوست به ظاهر عاقلمون و آقای ورزشکار .بدون جی اف من و مادر خانواده .
طبیعتا مثل همیشه همه کار دارن و من و آبجیم و دوست جون و بی اف محترمشون (که حقیقتا دنیا دیگه مثلش رو نداره ) و بابایی رفتیم به ارتفاعات تهران و از اونجا هم به ارتفاعات ساختمون میلاد برای صرف شام خوشمزه . هر چند که بابایی برام نه بستنی خرید و نه سوهان ناخن داشت و نه سنگ پا و نه کشک و بادمجون برام خرید و نه میدونست شوهر اون پیرزنه آخه چرا عینک میزنه، ولی خب مسافرت درون شهری مسرت بخشی بود از ساعت 7 تا 11 شب .
امروز روز دوازدهم بود .
میدونی دلم برا چی تنگ شده ؟ برای چال روی گونه ات وقتی که می خندی .
مسلما الان دلم چیز کیک میخواد که برام نخریدین .