نمی تونم .
به تمامی مقدسات قسم که نمی تونم ، دست من نیست ، از توان من خارجه.
سالهاست همین جور بوده ، نه من اعتراضی کردم نه کسی ، گیرم که گاهی دلم هم تنگ می شده ولی نه خواستنی بود و نه اجباری و نه شرایط ایده آلی . ولی الان دیگه حتی تصویر سازی هم نمی تونم بکنم تو ذهنم چه برسه به اینکه فکر کنم واقعیته.
توضیحی هم ندارم براش فقط اینکه
من
نمی تونم.
از دیروز تا حالا لبم به صورت پرانتز بسته است. یعنی اینجوری (: ، خوشم خیلی ، حالا چرا رو نمی دونم .
این هفته روزی ۱۲ ساعت کار کردم . خوب بود.
شماها خوشتون نمی یاد٬ سنتی سنتیه ٬من باش شادم
اگه تو از دیروزش تا حالا :) ای ، من از دیروزش تا حالا D-: ام !
گفتم در زندگیم فقط از همین جمله ی «من نمی تونم» ات متنفرم !
...؟!!