برای من هفته، شاید هم ماه ، شاید هم سال از بامداد جمعه شروع می شود .
شاید هم تمام می شود .
این زخمه تار لعنتی هم انگار بر دلم من می زند . بی خیال، اتفاقی نیست . لبخندم را حفظ می کنم و به راهم ادامه میدهم انگار نه انگار 5 شنبه شبی در راه است و پایانی . لعنت به این 4 سالی که بزرگ شده ایم . لعنت به من که اینقدر کم طاقت شده ام . لعنت به روزهایی که تمام استفاده را ازشان می بریم که 3 روز دیگر نداریمشان . لعنت به این احساس کودکانه و پاک .
امروز همان فردایست که همین دیروز صحبتش بود .
خوابم را گم کرده ام.
خانه ام را گم کرده ام .
خاطره های خفته در رنگ لباس ها یم را ،
مضراب برنجی ترانه های تارم را ،
رگه های خوش نقش مرمر و ماه را ،
دل داری صبور زمزمه های آشنا را ،
حتی گرمای مطمئن صدایی را که می گفت :
عشق نشانی ساده ایست که تنها وقتی گمش کردی پیدایش می کنی.
نه شاه پری
با این سیاهی سر گردان روز های گم شده دیگر حتی درد هم ندارم
حالا سد دلواپس انگشت های مهربانت را از سر احوال چشمه رگهایم بردار
بگذار دریا عبور کند.
داستانی هست که باید به گوش سوسوی چراغهای بی خبر ساحل برسد.
اگه توضیحات ِ دیشبت نبود ، مطمئن باش که الان اومده بودم اونجا و داشتم سرت جیغ جیغ می کردم که این چه آپدیتیه که کردی و هیچ پروتکلی رو رعایت نکردی :-) ولی شانس آوردی که توضیح دادی :-)
این «سفید» منو یاد ِ سقف ِ اتاقت میندازه !!!
گفتی چرا نمیذاری من علامت تعجبم رو اون بالا بکشم ؟!