.

.

Mediator

 

کیمیایی عزیز ، مگر مجبوری فیلم بسازی آخر؟ نگاهی به گوزن ها و قیصر و دندان مارت بینداز لطفا ، بعد هم به این رئیس و حکم ات ! پیر شدی کیمیایی ، پیر .

 

شاید این آخرین تابستونی باشه که اینجام ، که حرص می خورم برای دیر تولد گرفتن برای دوست به ظاهر عاقلمون ، که کرج می ریم و آب بازی میکنیم و تا ته ته تهمون خیس میشه و سشوار میکشیم تا خشک شیم . که قول میدم که این تابستون دیگه می ترکونم . آخرین تابستونیه که اینجام و عصرا که هوا خنک میشه خواهش تمنا می کنم که یکی بیاد منو ببره پارک ، تاب بازی کنم . توی این آخرین تابستون ، همه سرشون شلوغه ، کار و کار و کار و پروژه و پروژه و پروژه و پول و پول و پول و دوست دختر و دوست پسر و ....  تا جایی که میتونم با پدرم بیرون می رم ، خرید ، دکتر، جلسه ، شرکت ... مامانم هنوز اونقدری خوب نشده که تو بغلم بتونم محکم فشارش بدم ولی تا سال دیگه وقت دارم ، اونم قول داده که خوب شه . تو این آخرین تابستون گرم ، عصرای روزای فرد ، زیر کولر دراز میکشم و کتاب می خونم و موزیک گوش میدم و تو دلم دلشوره درسهایی که باید بخونم و نمی خونم و دارم . تو شبای گرمش ، باز هم زیر کولر می خوابم و فیلمایی که خریدم یا دانلود کردم رو میبینم ، اونم گاهی با زیر نویس فارسی! یک شیفت کار کردن نعمت بزرگیه .

توی این آخرین تابستون نمی دونم چرا هوس کردم همین الان 2 تا بچه داشته باشم ، یه دختر یه پسر ، اونم نه بور و مو صاف ، بلکه دو رگه با موهای مجعد . شاید از یه فرانسوی سیاه پوست .

توی این آخرین تابستون حس خاصی دارم به همه اطراف و اطرافیانم .

توی این آخرین تابستون هم حتی، شاگرد ِ دلبر حکیم آوا نشدم . عجب انگشتان رقصانی داری روی کلاویه های پیانو بانو !

عاشق صدای دختره تو " بیفور سان ست" شدم ، به نظرم صدای خود ژولی دلپی ِ ، دوسش دارم .

با موهای جدیدم که به قول تو شبیه عروسک ها شدم ، خیلی حال میکنم ، عجیب با این تغییر کوچیک مورد توجه ام.

در راستای جوون شدن و موندن، هر روز صبح مسیر خونه تا شرکت رو با این آهنگ می رم .

ساعت 8:15 امروز ، احتمالا آخرین ثبت نام آیلتس تو ایران ِ  . امیدوارم بتونم ثبت نام کنم .

این آخرین ها ...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
خودم شنبه 30 تیر 1386 ساعت 09:27 ب.ظ

این آخرین گفتنات غمگینم می کنه ! متنفرم از اینکه تو این آخرین تابستون نمیتونم اونقدری که دلم می خواد ببینمت و باهات باشم ! متنفرم از این همه کار و کار و پروژه و پروژه.نمی دونم چی باید بهت بگم - نمیدونم ترجیح میدم نری و بمونی و نزدیک داشته باشمت یا ترجیح میدم بری و تجربه کنی و دور داشته باشمت ! فقط می دونم غمگینم.می دونم که مسلما هیچ چیزی و هیچ کسی جای خالیت رو نمی تونه پر بکنه !

[ بدون نام ] یکشنبه 31 تیر 1386 ساعت 11:07 ب.ظ

سیاه پوست؟! موقعیت رو برات تشریح کردم! یه یادآوری کن شاید نظرت برگشت! خواهش می کنم! تجدید نظر کن!

savijhe دوشنبه 1 مرداد 1386 ساعت 12:37 ب.ظ http://savijhe.persianblog.com

چرا مگه می خوای می خوای بری؟؟
می دونی من الان حسرت زیر کولر بودن با یه کتاب ردیف رو می خورم؟؟
می دونی من دلم می خواد نان استاپ فیلم ببینم؟؟
راستی از کدوم سایت فیلم دانلود می کنی؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد