یه برخورد ساده و فوق العاده گذرا به راحتی تونست یه روز خوش منو به گاف بده ! دیدن یه قیافه آشنا با دو تا چشم درشت و بد ذات تونست بنده رو کلی گره بزنه - از اون مدل گره هایی که برای باز کردنش باید کلی قابلیت استخراج کنم !!!
جالب اینجاست که من سفیهانه ادعام میشه که این جور چیزا تخمم نیست ولی امروز فهمیدم که من علاوه بر سفاهت صفتی به اسم حماقت رو هم دارم !
از بالای کمدم اون جعبه قهوه ای رو اوردم پایین - اگه نخوام لاف (!) بزنم باید بگم به ارتفاع ۲-۳ متری خاک روش نشسته بود ! با فوت کردن به نتیجه نرسیدم و دلمو زدم به دریا و با دو تا دستای لطیفم رفتم توش ! خیلی وقت بود ندیده بودمش - خیلی وقت بود حسش نکرده بودم - خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم ......
دوست مو سیخ سیخیمون میگه تجربش مهمه . حرفشو قبول دارم ولی مشکل اینجاست که علاوه بر تجربه - یه چیزی به اسم رد پا هم هست که میمونه ! نه که فکر کنی با یه صندل طبی - قدم زنون از رو آدم رد شده باشن - نه - با یه کیکرز میخ دار - جفتک زنون از رو ما رد شدن و پس از عبور - شصتشون رو هم حواله کردن که بیشتر اثر گذار باشه ! دوست مو سیخ سیخیمون میگه لیاقت نداشت . بازم حرفشو قبول دارم ولی مشکل اینجاست که با این اوضاع و احوال انگاری هیچ بنی بشری همراه با قابلیتی به اسم "لیاقت" پیدا نمیشه ....
الان بهترم - گرچه هنوز روز تخمیم تموم نشده و هنوز نخوابیدم که همه چی پاک شه ولی بهترم ! مطمئنا فردا صبح خیلی بهتر خواهم بود.
دیشب واقعا لازمت داشتم !
اه ، شت ، مزخرف ، تخمی ، گه ، ...
بعد از 15 روز سه تایی میریم بیرون ، بعد از 15 روز باز باهمیم ، ولی مریض ، داغون ، مزخرف ، تخمی .
بعد از 14 روز میبینمش ، خوشرنگ ، خوشگل ، بی نظیر ، ولی مریض . با همه چیز میتونم کنار بیام جز مریضی. بیماری ، حالا میخواد یه سرماخوردگی ساده باشه چه سرطان ، که از قضا دوست دختر بنده جفتشو داره . چه جوری تحمل کنم؟
وقتی با اون رنگ ِ خوشرنگ ِ قهوه ایش ، حوصله نداره و چشماش پر ِ درده و همش سعی میکنه با اون 14 تا دندونش به زور بگه که چقدر از دیدن ما خوشحال ِ ، من چه جوری میتونم از دیدنش خوشحال باشم؟
من که گفتم نگرانم که برگرده ، من که گفتم اوضا اونجوری نیست که رفت .
حالا تو این اوضاع تخمی منم پیشنهادات شخمی میدم که بریم جمشیدیه و بریم پاشا شام مهمون من و و بریم کادویی های دوست مسافرم رو بدیم ... خلاصه هر چیز مزخرفی که باعث بشه ما 4 ساعت بچرخیم و تو ترافیک گیر کنیم و آخرش درحالی که حتی یه آب معدنی هم کنار هم نخوردیم برگردیم خونمون .
دیگه اشک ریختن هاش ساعت 11:15 شب پای تلفن ، غیر قابل تحمل بود . آخه مگه این جوجه کوچولوی 50 کیلویی چقدر قدرت تحمل داره؟
نامزدی دختر پسر عموم هم به خوبی و خوشی برگزار شد - گرچه مصادف شد با شب تولد تو و مهمونی دوستانت و من باز هم مثل همیشه در جوار تو و دوستات بودن رو از دست دادم ولی با این حال می تونم بگم که شب خیلی خیلی خیلی خوبی رو داشتم !
دختر پسر عموم دو سال از من بزرگتره و همراه خواهر کوچیکترش بهترین و شاید تنها هم بازیای بچگیای من بودن.از دوره ای که همسایه بودیم و هر روز هر روز رو هم بودیم بگیر تا موقعیکه فاصله خونشون تا خونه ما شد یه عالمه ! حس جالبی بود ! متاهل شدن یه آدم نزدیک حس جالبی بود.خواهر کوچیکترش تا سه هفته دیگه ما رو ترک می کنه و میره دیار غربت . دیشب فقط می تونستم با حسرت نگاهش کنم !!!!
اتفاق جالبی که توجهم جلب کرد این بود که تقریبا همه هم سن و سالام و هم دوره هام و حتی تو مهمونی های قبلی هم رقصام – یکی یه نره خر زده بودن زیر بغلشون و با خودشون اوورده بودن وسط میدون !! جالبه - همه چی داره عوض میشه ! همه دارن متاهل می شن ! همه دیگه مثل قبل نیستن ! منم که در به در تغییرات - خر کیفم !!!!!!!!!!!!! والا !
نمی دونم اومدی یا هنوز تو راهی ؟؟!! به هر حال میگم که دلتنگتم و پای کوبان منتظر دیدنت.
حدود 24 ساعت دیگه این 14 روز به پایان می رسه !
نه خوب بود و نه بد ! نه بی تفاوت بودم و نه در حد مرگ دلتنگ . از اینکه دوست دخترم داره بر میگرده خوشحالم ، ولی بی رودروایستی یه ذره هم نگرانم ، اوضاع اون جوری نیست که موقع رفتنش بود ، وقتی برگرده باید با پدیده های نویی احتمالا رو به رو بشم که ممکنه نتونم به این زودی ها کنار بیام باشون.
عصرا که بر میگردم خونه یه سری هم به دارینوش میزنم ، یه نیم ساعتی گپ می زنیم و می یام خونه ، اونجا یکی از آروم ترین جاهای روی زمین ِ ، بعد از اون همه خستگی ، این نیم ساعت کلی انرژی بم میده ، هرچند نصفش غرغر ِ ولی خب واقعیت دیگه .
امروز کادویی هایی که میخواستم رو خریدم ، فردا هم میرم برای آخرین بار ببینمش و کادوها رو بدم و خدافظی کنیم و ... ، 5 شنبه هم پرواز به کشور گل ها.
امروز در یک موجود 193 سانتی متری که مغزش فقط صفر و یک رو میفهمه ، مقادیری احساسات پیدا کردیم . بیچوره ترسیده بود که ما دیگه دوسش نداشته باشیم ، نگران بود که ندونیم جایگاهمون کجاست.
کلاس صبحمون به خاطر تصادف بابایی 1 ساعت با تاخیر برگزار شد ، مامان خانواده نبود ، بابایی هم زیاد درس نداد . با بابایی تنظیم کرده بودیم پاچه همو بگیریم ، که گرفتیم از شروع تا خاتمه کلاس، برای بابایی نمیشه توضیح داد دوستم داره میره و من ناراحتم یعنی چی .نمیشه گفت استرس کار جدید یعنی چی . برای بابایی خب به هیچ وجه جریانات این هفته رو نمیشه توضیح داد .ولی خب از اونجا که منو بابایی 5 سال ِ عادت داریم به پاچه گیری و دوباره دوس شدن تصمیم گرفتیم شام هم با هم باشیم . من و بابایی و خواهر بزرگه و دوست جون و دوست درازمون و دوست به ظاهر عاقلمون و آقای ورزشکار .بدون جی اف من و مادر خانواده .
طبیعتا مثل همیشه همه کار دارن و من و آبجیم و دوست جون و بی اف محترمشون (که حقیقتا دنیا دیگه مثلش رو نداره ) و بابایی رفتیم به ارتفاعات تهران و از اونجا هم به ارتفاعات ساختمون میلاد برای صرف شام خوشمزه . هر چند که بابایی برام نه بستنی خرید و نه سوهان ناخن داشت و نه سنگ پا و نه کشک و بادمجون برام خرید و نه میدونست شوهر اون پیرزنه آخه چرا عینک میزنه، ولی خب مسافرت درون شهری مسرت بخشی بود از ساعت 7 تا 11 شب .
امروز روز دوازدهم بود .
میدونی دلم برا چی تنگ شده ؟ برای چال روی گونه ات وقتی که می خندی .
مسلما الان دلم چیز کیک میخواد که برام نخریدین .